اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  آداب زندگی

اینجا خانه ما| دو راهی بین سفر و هیات مدرسه علی

تعطیلی یکشنبه من و همسرم را به فکر سفر انداخته، اما علی در تکاپوی برگزاری مراسم فاطمیه در مدرسه‌شان است. مراسمی که کلاس سومی‌ها مسئولش هستند و چند روز است دارند برایش برنامه‌ریزی می‌کنند. برویم یا نرویم؟

اینجا خانه ما|  دو راهی بین سفر و هیات مدرسه علی

گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما!

علی راه می‌رود و با خودش زمزمه می‌کند: «پرِ اشکه سکوت تو، پرِ گریه قنوت تو» مدرسه‌شان مراسم فاطمیه را سپرده به کلاس سومی‌ها. سرود و مداحی و نمایش و فضاسازی و ...، همه بر عهده آنهاست. دو روز بعد از زنگ تعطیلی مدرسه، دو سه ساعت بیشتر مانده‌اند تا با معلم ‌شان سالن را آماده مراسم کنند و برنامه‌ها را تمرین کنند.صدای دینگ پیامرسان گوشی‌ام بلند می‌شود.

مقداد پیام داده: «نظرت چیه اجازه علی رو بگیری که شنبه نره مدرسه، این چند روز تعطیلی رو بریم سفر؟» پیشنهاد وسوسه‌کننده ایست. از اوایل مهر که تعطیلی داشتیم، دیگر تعطیلی رسمی در تقویم نبوده و نتوانسته‌ایم از دود و دم تهران، بیرون بزنیم. فرصت خوبی برای تجدید قواست. گوشی در دست، تکیه می‌دهم به مبل و در ذهنم بالا و پایین می‌کنم که چند روز آزاد برای سفر داریم. علی همین طور که تاس‌های بازی کارتی را می‌اندازد، آرام می‌کوبد روی سینه‌اش و می‌خواند: «ای نهضت بیداری یا فاطمه الزهرا(س)»

سجاد تاس‌ها را برمی‌دارد تا برای نوبتش آماده باشد و از دست‌درازی زهرا هم پیشگیری کند. صورتش را شکل کلافه‌ای می‌دهد و می‌گوید: بسه دیگه! چقدر این شعرو می‌خونی علی؟!

- شنبه مراسم داریم. باید برای مراسم آماده بشم. تو هم اگه مدرسه می‌رفتی، می‌فهمیدی که این چیزا چقدر مهمه.

- من دلم نمی‌خواد برم مدرسه. من همیشه پیش مامان می‌مونم!

علی قیافه‌اش را شکل بدجنس‌ها می‌کند:

- اون وقت تا آخر عمرت بی‌سواد می‌مونی!

از نگاه سجاد معلوم است که کم آورده اما خودش را از تک و تا نمی‌اندازد:

- من سواد لازم ندارم. به هرکی بخوام چیزی بگم، براش صوت می‌فرستم!

واقعا از سطح قوت استدلالش، به پرورش چنین فرزندی می‌بالم! زهرا که از به چنگ آوردن تاس‌های خوش خط و خال ناامید شده، می‌آید آویزان پاهای من می‌شود تا به اعتیادش پاسخ بگویم! علی مهره‌هایش را روی کارت بازی می‌چیند و رو می‌کند به من:

- مامان! تو می‌تونی برای شنبه حلوا درست کنی؟ آقامون گفت هرکس مامانش می‌تونه حلوا بپزه، خبر بده که برای چند نفر میاره.

اسم شنبه را که می‌آورد، یکّه می‌خورم. با پیشنهاد مقداد، ابرهای ریز و درشتی بالای سرم ساخته بودم که حالا ناگهان همه‌شان از آسمان ذهنم کنار رفتند. ما داشتیم به سفر فکر می‌کردیم و علی همه وجودش غرق در مراسم فاطمیه مدرسه بود.

- چی شد مامان؟ اگر نمی‌تونی بپزی اشکال نداره اصلا.فکر کرده بود به خاطر حلوا سکوت کرده‌ام و خجالت می‌کشم که بگویم نمی‌توانم بپزم.

- نه مامان! حلوا که کاری نداره. اگر تهران باشیم حتما می‌پزم.

- اگر تهران باشیم یعنی چی؟صدای سجاد بلند می‌شود:

- علی چقدر حرف می‌زنی! بازیت رو بکن!زهرا سرش را بالا می‌آورد تا ببیند ماجرا چیست. از فرصت استفاده می‌کنم و زهرا را می‌زنم به بغل و بلند می‌شوم. هرچقدر سودمندی شیر مادر برایشان کمتر می‌شود، وابستگی‌شان به شیر بیشتر می‌شود.علی مشغول بازی‌اش با سجاد می‌شود و من می‌روم پیاله گندمک و برنجک را می‌آورم تا زهرا را با آن مشغول کنم.پیام می‌دهم به مقداد: «علی اینا شنبه مراسم عزاداری دارن تو مدرسه. اگر بفهمه قصد سفر کردیم، خیلی ناراحت میشه».

مقداد جواب می‌دهد: «بهش بگو از این مراسم‌ها طول سال زیاده. حالا یکیش رو نره که چیزی نمیشه».منتظرم بازی علی تمام شود، تا صدایش کنم و ماجرای سفر را با او درمیان بگذارم. زهرا همان اول تمام محتویات پیاله را روی سرش خالی کرده و دانه‌های برنج و گندم لابلای پیچ موها و توی یقه‌ و چین‌های لباسش جاگیر شده‌اند. بقیه دانه‌ها که روی زیرانداز افتاده‌اند را یکی یکی توی دهانش می‌گذارد و برای خودش خوش است.توی آشپزخانه مشغول اسکاچ کشیدن به لکه‌های گاز هستم که علی خودش پیش‌دستی می‌کند و می‌آید سراغم.

- مامان منظورت چی بود گفتی اگر تهران باشیم؟

- علی جان! بابا میگه حالا که یکشنبه تعطیله، شنبه رو از مدرسه‌ت مرخصی بگیریم و بریم سفر.

- سفر؟ دقیقا همین شنبه که ما هیئت داریم؟

- به بابا گفتم هیئت دارین. بابا گفت طول سال مراسمای زیادی برگزار می‌کنن براتون. این یک دفعه رو نری هم اشکال نداره.علی چند لحظه‌ای سکوت کرد و خیره شد به اسکاچ من که محکم روی سطح استیل گاز می‌کشیدمش.

- مامان می‌دونی؟ مراسم زیاده، اما فاطمیه یه دونه‌ست. دیگه طول سال فاطمیه نداریم که! اگر این فاطمیه رو از دست بدم، باید یک سال منتظر بمونم.دست از تمیز کردن گاز می‌کشم و علی را نگاه می‌کنم.

- یعنی به بابا بگم نریم سفر؟

- به بابا بگو مگه خودش بعضی وقتا که زهرا رو بغل می‌کنه، نمی‌گه «زهراست مادر من، و من بی‌قرار او»؟ آدم موقع مراسم مادرش سفر نمی‌ره که.با این حرفش بغضی در گلویم قلنبه می‌شود. قورتش می‌دهم که بتوانم جواب علی را بدهم.

- باشه پسرم. با بابا صحبت می‌کنم ببینم چی میگه.سجاد نشسته بر سر خوان اطعام زهرا و دارند با هم گندمک می‌خورند. علی می‌رود سراغ کیفش و کتاب و دفترش را بیرون می‌آورد.من دوباره اسکاچ را برمی‌دارم و مشغول گاز می‌شوم. در دلم روضه‌ای به پا شده. روضه‌ای که مثل همیشه با اسم رمز شهدا شروع می‌شود. یاد حاج قاسم افتاده‌ام. صدای بغض‌آلودش در گوشم می‌پیچد: «هر وقت در سختی‌های جنگ فشارها بر ما حادث می‌شد، وقتی به صورت مضطری هیچ کاری از دست ما برنمی‌آمد، پناهگاه ما زهرا(س) بود. در شب والفجر هشت، هیچ نامی آشناتر از نام حضرت زهرا نداشتیم ...». روضه راه خودش را پیدا می‌کند و مرا با خودش می‌برد.

پایان پیام/

 

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول